جستجو
زبان دیکشنری را انتخاب کنید
to discombobulate
01
گیج کردن, مغشوش کردن
to confuse someone, causing them to feel disoriented or unable to think clearly
Dialect
American
AmericanTransitive: to discombobulate sb
Humorous
مثالها
The intricate maze of corridors in the old mansion discombobulated the visitors, leaving them unsure of which way to go.
ماز پیچیده راهروها در عمارت قدیمی بازدیدکنندگان را سردرگم کرد، به طوری که نمیدانستند به کدام سمت بروند.
The complicated instructions on the exam discombobulated the students, making it difficult for them to answer the questions.
دستورالعملهای پیچیده امتحان دانشآموزان را سردرگم کرد، و پاسخ دادن به سوالات را برای آنها دشوار ساخت.
درخت واژگانی
discombobulated
discombobulation
discombobulate
