جستجو
زبان دیکشنری را انتخاب کنید
to fall off
[phrase form: fall]
01
افتادن, کنده شدن، ریختن (مو)
to fall from a particular position to the ground
Intransitive
مثالها
The clumsy cat tried to balance on the narrow ledge but eventually lost its footing and fell off.
گربه دست و پا چلفتی سعی کرد روی لبه باریک تعادل برقرار کند اما در نهایت تعادلش را از دست داد و افتاد.
Carelessly perched on the edge, the hat started to fall off with each gust of wind.
بیاحتیاطی روی لبه نشسته بود، کلاه با هر نسیم شروع به افتادن کرد.
02
کاهش یافتن
to decrease in quality, amount, degree, etc.
Intransitive
مثالها
The enthusiasm for the project began to fall off as challenges emerged during its implementation.
اشتیاق به پروژه با ظهور چالشها در حین اجرای آن شروع به کاهش کرد.
With the changing seasons, the daylight hours started to fall off, leading to shorter days.
با تغییر فصلها، ساعات روشنایی روز شروع به کاهش کرد، که منجر به روزهای کوتاهتر شد.
